خانه ی دوست هسته علمی ادبیات دانشگاه مازندران
| ||
|
زن سالها توی آن رستوران وپشت یک میز می نشست غذاسفارش می داد.گل رامقابل صندلی خالی می گذاشت باحوصله غذا می خورد و می رفت. بعدازپدر، پسر رستوران را اداره می کرد. چندین سری از کارگران عوض شده بودند اما او هراز گاهی مشتری آن ها بود. پدرمی دانست او اولین بارهمراه مردی با لباس خاکی، سربندی سرخ وساکی در دست به آنجا آمده بودند غذا خوردند و رفتند و کفش دوز آنطرف شیشه رستوران... دیگر خیلی پیر شده بود ولی چهره زن را هنوز بخاطر داشت.. همراه مرد بود و پوتین را برای واکس به کفش دوز سپرده بودند . نظرات شما عزیزان: [ چهار شنبه 16 فروردين 1391
] [ 12:45 ] [ amir ] |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |